وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

داستان اختیار

داستان زیبای انسان و اختیار!
 
از بهشت که بیرون آمد،دارایی اش یک سیب بود.سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه،هبوط بود.
فرشته گفتند:اما من به خودم ظلم کرده ام.زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت:اما من به خودم ظلم کرده ام.زمین تاوان ظلم من است.اگر خداوند چنین می‌خواهد...

خداوند گفت:برو و آگاه باش جاده ای که تو را دوباره به بهشت می‌رساند،از زمین می‌گذرد.زمینی آکنده از شر و خیر،آکنده از حق و باطل،از خطا و از صواب،و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد،تو باز خواهی گشت،و گر نه....

و فرشته ها همه گریستند.اما انسان نرفت.انسان نمی‌توانست برود.انسان بر درگاه بهشت وامانده بود.می‌ترسید و مردد بود.

و آن وقت خداوند چیزی به انسان داد.چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت:حال انتخاب کن.زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی.برو و بهترین را برگزین که بهشت،پاداش به گزیدن توست.عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد،تا تو بهترین را برگزینی.و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد،رنج و صبوری را.و این آغاز انسان بود.
 
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد