وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

فال حافظ روز

حاشا که من به موسم گل ترک می کنممن لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علمدر کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفتیک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیارتا من حکایت جم و کاووس کی کنم
از نامه سیاه نترسم که روز حشربا فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
کو پیک صبح تا گله‌های شب فراقبا آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوستروزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

ادامه مطلب ...

اگر میتوانستم یکبار دیگر دنیا بیایم!

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم  

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده 

 در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم 

 پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند 

 و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم 

 با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند  

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم 

 و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم 

 هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است  

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . 

 به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم 

 وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم : بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم 

 اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم 

 

 

 نوشته ای از: اِرما بومبک

خبرهایی برای تمام عمر

‌همه‌ روزنامه‌های‌ جهان‌ را ورق‌ می‌زنم، خبری‌ نیست.  

هیچ‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌ است. اتفاق‌های‌ مهم‌ را توی‌ روزنامه‌ نمی‌نویسند. این‌ خبرها چه‌قدر غیرضروری‌ است! این‌ خبرها کوچک‌اند و معمولی.

ین‌ خبرها زندانی‌اند؛ زندانی‌ روز و ساعت، آفتاب‌ که‌ غروب‌ کند خبرها بوی‌ کهنگی‌ می‌گیرند.
من‌ اما دنبال‌ روزنامه‌ای‌ می‌گردم‌ که‌ خبرهایش‌ تا همیشه‌ تازه‌ باشد، داغ‌داغ. روزنامه‌ای‌ که‌ هیچ‌ بادی‌ آن‌ را با خود نبرد. دعا می‌کنم‌ و فرشته‌ای‌ برایم‌ روزنامه‌ای‌ می‌آورد. فرشته‌ می‌گوید: این‌ همان‌ روزنامه‌ای‌ است‌ که‌ هیچ‌ طوفانی‌ را یارای‌ آن‌ نیست‌ تا برگی‌ از آن‌ را با خود ببرد. این‌ روزنامه‌ بوی‌ ازل‌ و ابد می‌دهد و خبرهایش‌ هرگز کهنه‌ نخواهد شد و به‌ سادگی‌ نمی‌توان‌ از آن‌ گذشت. این‌ روزنامه‌ همه‌ روزنامه‌هاست، روزنامه‌ سال‌ها و عمرها.
فرشته‌ می‌گوید: برای‌ خواندن‌ و دانستن‌ هر خبرش‌ باید آن‌ را زندگی‌ کنی، آن‌ وقت‌ می‌فهمی‌ که‌ اخبار بهشت‌ هم‌ در این‌ روزنامه‌ است، آگهی‌ رستگاری‌ نیز.
در نخستین‌ صفحه‌ روزنامه‌ این‌ آمده‌ است: هر کس‌ به‌ قدر ذره‌ای‌ نیکی‌ کند آن‌ را خواهد دید و هر کس‌ به‌ قدر ذره‌ای‌ بدی‌ کند آن‌ را خواهد دید.
فرشته‌ می‌رود و من‌ می‌مانم‌ و روزنامه‌ خدا، روزنامه‌ای‌ که‌ برای‌ خواندنش‌ عمری‌ وقت‌ لازم‌ است.
من‌ دیگر روزنامه‌ای‌ نخواهم‌ خواند، تنها همین‌ خبر برای‌ من‌ بس‌ است.
‌عرفان‌ نظرآهاری‌

اغاز انسان

واین آغاز انسان بود.

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.

عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. واین آغاز انسان بود.

 

 

 

 

و این آغاز انسان بود. 

 

عرفان نظر آهاری

انتظار

هنوزم انتظارم انتظار است

هنوزم دل به سینه بی قرار است

هنوزم خواب می‌بینم به شبها

همان مردی که بر اسبی سوار است

همان مردی که آید جمعه روزی

و این پایان خوب انتظار است

بیا مهدی شب هجران سحرکن!

بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
بخوان دعای فرج را و نا امید مباش
بهشت پاک اجابت هزار در دارد
بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است
خدای را، شب یلدای غم سحر دارد
بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال
مسافر دل ما، نیت سفر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پردۀ غیبت به ما نظر دارد


بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن روی ماه بر دارد

یامهدی ادرکنی!

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی............چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن..............خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

برای ما که خسته ایم نه؛ ولی................................برای عده ای چه خوب شد نیامدی

تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام.......................دوباره صبح؛ ظهر ؛ نه غروب شد نیامدی
 

 

 

 

 

الهم عجل لولیک الفرج

حالا که رفته ای!

حالا که رفته‌ای
دوباره به همان جا می‌روم
چه بی برگ و بار نگاهم می‌کنند
درخت‌های گردو، گیلاس، خرمالواز کوچه باغ بی‌حرف
به امام‌زاده شعیب می‌رسم
کسی نیست
گریه می‌کنم
می‌مانم
برمی‌گردم

 
*****
حالا که رفته‌ای
بی‌هوا و بی حوصلهسر به بیابان می‌گذارم
در دو راهی امام‌زاده داوود و سنگان
توقف می‌کنم
تکه‌ای از ماه در دامنم می‌افتد
 
*****
حالا که رفته‌ای
کسانی از کنارت عبور می‌کنند
کسانی در عکست می‌ایستند
از تو می‌پرسند
و کسانی شک نمی‌کنند
شکسته می‌شوند 
 
 
منبع: کتاب حالا که رفته‌ای/محمدرضا عبدالملکیان

بی وفا

آروم نشستی رو به روم، به کی داری فکر می‌کنی؟ 


منو گذاشتی نا تموم، به کی داری فکر می‌کنی؟ 

فکر من همراه توئه، فکر تو همراه کیه؟ 
چشمای اشک آلود تو، باز خیره به راه کیه؟

بگو کدوم رویای دور، آشفته حالت میکنه؟
بهم بگو چشمای کی، غرق خیالت میکنه؟

غرق خیال کی شدی، که من به یادت نمیام؟
این همه بی توجهی، به من و بغض تو صدام!

هم گریه‌ی شب‌های من، به کی داری فکر می‌کنی؟
مرهم گریه‌های من، به کی داری فکر می‌کنی؟

آروم نشستی رو به روم، به کی داری فکر می‌کنی؟
منو گذاشتی نا تموم، به کی داری فکر می‌کنی؟
 
 
 
گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ

گریه

گریه نمی‌کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورمو به هم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه
گریه نمی‌کنم نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیس نه اینکه شادم
یه اتفاق نصفه نیمه‌ام که
یهو میون زندگی افتادم
یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم ولی بی ستاره
یه قهوه که هر چی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب و داره
اگه یکی باشه منو بفهمه
براش غرورمو به هم می‌زنم
گریه که سهله زیر چتر شونه‌اش
تا آخر دنیا قدم می‌زنم
گریه نمی‌کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورمو به هم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه

یادمان باشد......

یادمان باشد ،اگر شاخه گلی را چیدیم 

 وقت پرپر شدنش، سوز و نوائی نکنیم  

 پر پروانه شکستن هنر انسان نیست 

گر شکستیم زغفلت، من و مائی نکنیم   

یادمان باشد ، سر سجاده عشق 

 جز برای ، دل محبوب ، دعائی نکنیم  

 یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند  

 طلب عشق، ز هر بی سر و پائی ، نکنیم

شب مهتاب!

بی تو ، 

 مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

 همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم  

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم  

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !  

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 

 باغ صد خاطره خندید 

 عطر صد خاطره پیچید 

 یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم  

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

 تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 

 من همه محو تماشای نگاهت  

آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام 

 خوشه ماه فرو ریخته در آب 

 شاخه ها دست برآورده به مهتاب 

 شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ 

 یادم آید : 

 تو بمن گفتی : 

 ازین عشق حذر کن !  

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

 آب ، آئینة عشق گذران است 

 تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 

 باش فردا ، که دلت با دگران است 

 تا فراموش کنی ، 

 چندی ازین شهر سفر کن !  

با تو گفتنم : حذر از عشق ؟ 

 ندانم سفر از پیش تو ؟  

هرگز نتوانم  

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد 

 چون کبوتر لب بام تو نشستم 

 تو بمن سنگ زدی ،  

من نه رمیدم ،  

نه گسستم  

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم 

 تا به دام تو درافتم ، 

 همه جا گشتم و گشتم  

حذر از عشق ندانم 

 سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … ! 

 ا شکی از شاخه فرو ریخت  

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت ! 

 اشک در چشم تو لرزید 

 ماه بر عشق تو خندید  

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم 

 پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، 

 نرمیدم 

 رفت در ظلمت غم 

 ، آن شب و شبهای دگر هم  

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم 

 نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ! 

 بی تو ، 

 اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 

 

 

 فریدون مشیری