وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

سخن بزرگان

شکسپیر: همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری

سخن بزرگان

ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدرآرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود.

حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در 15 جمله!

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می‌کند.
در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می‌سازد.
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می‌افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می‌دهند.
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می‌توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت‌های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت‌های بد است.
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می‌کند نارس است، به رشد وکمال خود ادامه می‌دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

دعا

برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد


هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد. 

 

 

:دکتر شریعتی

جملاتی از دکتر شریعتی

- خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

دیگران ابراز انزجار می کند که

 در خودش وجود دارد  

- دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.  

-وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند

 پرهایش سفید می ماند

ولی قلبش سیاه میشود. 

 

-اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری (دکتر علی شریعتی)

چرا دعاهای ما مستجاب نمیشود؟

شخصی از امیرالمومنین علی(ع) سوال کرد که خداوند در قرآن می فرماید:"ادعونی استجب لکم".(مرا بخوانید،دعا کنید،تا دعایتان را مستجاب کنم). اما دعای ما مستجاب نمی شود؟!!

حضرت فرمود علتش در هشت مورد است:

ادامه مطلب ...

من پیاده میشوم!!

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم  

 

:دکترشریعتی

دوست

هیچ وقت خودت را برای کسی شرح نده : کسی که تو را دوست داشته باشد ، نیازی به این کار ندارد ، و کسی که تو را دوست نداشته باشد ، آن را باور نخواهد کرد .

سخن بزرگان

راز هنگام دوستی را زمان دشمنی فاش کردن، دوری از انسانیت و شرف است و افشاگر را به تباهی می کشاند

امام صادق علیه السلام

عشق و ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟


استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟


شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.


استاد پرسید: چه آوردی؟


و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.


استاد گفت : عشق یعنی همین!




شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟


استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!


شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.


استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.


استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!  

 

 

 

برگرفته از: http://bestsentence.blogfa.com/

چرا به دنیا اومدیم؟

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خداوند هنوز از بشر نا امید نشده است . 

رابیندرانات تاگور

زندگی تمام می شود

زندگی قصه ی پیرمردی یخ فروشیست که از او پرسیدند یخ هایت را چه کار کردی
گفت
نخریدند
نفروختم
تمام شد

راه من!!

نامم را پدرم انتخاب کرد ،نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم ، دیگر بس است !  

                      

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ......................(دکتر علی شریعتی )

فرق خوشبختی و موفقیت!!

موفقیت بدست آوردن چیزیست که دوست داری 

و خوشبختی دوست داشتن چیزیست که بدست آورده‌ای...  

 

منبع:  

 

http://jomlee.mihanblog.com 

امید

اگه یه روزی توی یه راهی به یک دری رسیدی که یه قفل بزرگ بهش بود از باز کردنش نا امید  نشو جون اگه قرارا بود باز نشه به جاش دیوار می ساختن .............

سخنان افراد ناشناس

بمانیم تا کاری کنیم ٬ نه کاری کنیم تا بمانیم .  

گاهی وقت ها فقط یک راه می ماند و آن هم یافتن راهی جدید است! 

 به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن.

زندگی

روزی از روزها و شبی از شبها، خواهم افتاد و خواهم مُرد. اما می خواهم هر چه بیشتر بروم، تا هر چه دورتر بیفتم، تا هر چه دیرتر بیفتم . هر چه دیرتر و دورتر بمیرم. نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه، بیش از آنکه می توانستم بروم و بمانم، افتاده باشم و جان داده باشم ، همین.  

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

اهسته برانید!

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان خلوتی می گذشت. 
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسرکی پاره آجری را به سمت آن مرد پرتاب کرد. 
پاره آجر به اتومبیل آن مرد برخورد کرد. مرد به سرعت توقف کرد و از اتومبیلش پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه سنگینی دیده است. 
به طرف پسرک رفت و او را مورد عتاب قرار داد. 
پسرک گریان و نالان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش روی زمین افتاده بود جلب کند. 
پسرک با گریه گفت: آقا انجا خیابان خلوتی است. 
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من چون توانایی بلند کردن او را ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم مجبور از پاره آجر استفاده کنم و مرد بسیار متأثر شد...
و هرگز در زندگی آنقدر با سرعت حرکت نکنید که دیگران برای جلب توجه شما، پاره آجر به سویتان پرت کنند.
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.
اما بعضی از اوقات به او گوش نمی دهیم و با سرعت و همه تلاشمان به دنبال اهداف خود هستیم.
گهگاه برای جلب توجه ما خدا مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند. 

 

 

برگرفته از http://jomlee.mihanblog.com

چگونه عقایدمان را تغییر دهیم؟

بزرگترین نقطه شکاف زندگی افراد زمانی است که باورهایشان را تغییر می دهند. احتمالاً از خودتان می پرسید چطور باید عقیده تان درمورد یک چیز را تغییر دهید؟ درست است؟ این جزء طبیعت انسان است که از چیزی که موجب ناراحتی و رنج او می شود اجتناب کند. پس یکی از موثرترین راه ها برای تغییر یک باور این است که مغزتان را با درد و رنج توام با باور موجود عجین کنید. باید از ته دل احساس کنید که این باور نه تنها موجب غم و رنج شما در گذشته شده است، بلکه در زمان حال هم برایتان ناراحت کننده است و مطمئناً در آینده نیز همین منوال را دنبال خواهد کرد. دوم اینکه، باید شکل گیری یک باور جدید را با یک لذت وصف ناشدنی در ذهنتان همراه کنید. این الگوی ابتدایی است و آنقدر باید تکرار شود تا تغییرات قابل توجهی در زندگیتان ایجاد کند. نباید هیچوقت روانشناسی طبیعی انسان را فراموش کنیم که هرکاری که می کنیم یا از سر نیاز به دوری از درد و رنج است یا از میل به دست یافتن به لذت و خوشی و اگر هر چیزی را توام با درد و رنج در ذهنمان تصور کنیم، دیگر دست از آن فعالیت برخواهیم داشت.

در مرحله دوم باید در خودمان شک ایجاد کنیم. اگر واقعاً صادق باشید، قبول می کنید که باورهایی در گذشته داشته اید که با اعماق وجود از آنها دفاع می کردید اما حالا از قبول آن خجالت می کشید. اما این تغییر ناگهانی چطور در شما اتفاق افتاده است؟ چه بر سر باورهایتان آمده؟ احتمالاً چیزی باعث شد که به آنها شک کنید، درست است؟ ممکن است یک تجربه در زندگیتان سیستم عقیدتی قبلیتان را تهدید کرده باشد. ما تجرییات بسیار زیادی در طول زندگی به دست می آوریم که باعث می شود باورها و عقاید سابقمان را زیر سوال ببریم.

اما همیشه هم یک تجربه جدید با تغییر باورها همراه نیست. گاهی اوقات خیلی ها تجربیاتی به دست می آورند که مستقیماً با باورهای قدیمیشان تناقض دارد اما باز هم تمایلی به تغییر ندارند. پس نتیجه می گیریم که تجربیات جدید فقط زمانی ایجاد تغییر می کند که باعث شود باورهای قدیمیمان را زیر سوال ببریم. وقتی عقاید سابقمان را سبک و سنگین می کنیم، این احتمال وجود دارد که بفهمیم آنچه که طی سالیان دراز ناآگاهانه باور داشتیم مبتنی بر پیش فرض هایی نادرست بوده است. مثل این است که بخواهیم چیزیکه در دیوار فرو رفته را بیرون بکشیم. چون نمی توانیم آنرا مستقیماً بیرون بکشیم مجبور می شویم که دیوار دور آن شیء را خراب کنیم تا بیرون بیاید. این استراتژی درمورد باورهایمان هم صادق است. باید ببینیم این باورها روی چه ستونی استوار هستند. وقتی شروع به لرزاندن آن ستون می کنیم دیگر آن احساس گذشته را نسبت به آن عقیده نخواهیم داشت و این آغازی است برای تغییر.

هربارکه می روی رسیده ای!

...پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی

می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.

آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود.

سنگ‌پشت (لاک پشت) تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

ادامه مطلب ...