وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

نسبت داشتن با خدا

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری

نظرات 1 + ارسال نظر
مردی که می خندد یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ق.ظ http://themanwholaughs.blogsky.com

سلام...
بعد از خوندن مطالبتون به این نتیجه رسیدم که شما هم با خدا نسبتی دارین.

سلام
ممنون که سرزدین
امیدوارم همیشه لبتون خندون و دلتون شاد باشه...
سربلند باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد