نامی نداشت و شناسنامهای هم. پیشانیاش، شناسنامهاش بود. محل تولدش دنیا بود و صادره از بهشت.هیچوقت نشانی خانهاش را به ما نداد. فقط میگفت: ما مستأجر خداییم ،همین. هر وقت هم که پیش ما میآمد، میگفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فکر میکردیم شاید بیکس و کار است. خودش ولی میگفت: کس و کارم خداست.برای خدا نامه مینوشت. برای خدا گل می فرستاد. برای خدا تار میزد. با خدا غذا میخورد. با خدا قدم میزد. با خدا فکر میکرد. با خدا بود.
میگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوی خدا دارد. چای، طعم خدا دارد.
میگفتیم: نگو، اینها که میگویی، یک سرش کفر است و یک سرش دیوانگی.
اما او میگفت و بین کفر و دیوانگی میرقصید.
ما به ایمانش غبطه میخوردیم، اما میگفتیم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تکیه زند، خدای ملکوت را این همه پایین نیاور و به زمین آلوده نکن. مگر نمیدانی که خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبیه و هر تمثیلی.
پس زبانت را آب بکش.
او را ترساندیم، واژههایش را شستیم و زبانش را آب کشیدیم. دیوانگیاش را گرفتیم و خدایش را؛ همان خدایی را که برایش گُل میفرستاد و با او قدم میزد.
و بالاخره نامی بر او گذاشتیم و شناسنامهای برایش گرفتیم و صاحبخانهاش کردیم و شغلی به او دادیم.
و او کسی شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانستهایم که اشتباه کردیم. تو را به خدا اما اگر شما روزی باز مؤمن دیوانهای دیدید، دیوانگیاش را از او نگیرید، زیرا جهان سخت به دیوانگی مؤمنانه محتاج است!
از: عرفان نظرآهاری