وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

اهسته برانید!

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان خلوتی می گذشت. 
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسرکی پاره آجری را به سمت آن مرد پرتاب کرد. 
پاره آجر به اتومبیل آن مرد برخورد کرد. مرد به سرعت توقف کرد و از اتومبیلش پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه سنگینی دیده است. 
به طرف پسرک رفت و او را مورد عتاب قرار داد. 
پسرک گریان و نالان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش روی زمین افتاده بود جلب کند. 
پسرک با گریه گفت: آقا انجا خیابان خلوتی است. 
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من چون توانایی بلند کردن او را ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم مجبور از پاره آجر استفاده کنم و مرد بسیار متأثر شد...
و هرگز در زندگی آنقدر با سرعت حرکت نکنید که دیگران برای جلب توجه شما، پاره آجر به سویتان پرت کنند.
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.
اما بعضی از اوقات به او گوش نمی دهیم و با سرعت و همه تلاشمان به دنبال اهداف خود هستیم.
گهگاه برای جلب توجه ما خدا مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند. 

 

 

برگرفته از http://jomlee.mihanblog.com

نظرات 2 + ارسال نظر
دریا دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ب.ظ http://www.onlyyou.blogsky.com

سلام
خوبی؟
وب خوشگلی داری.
به کلبه کوچیک منم سری بزنی خوشحال میشم.
موفق باشی.

علی اکبر دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ب.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
داستان جالبی بود..از نتیجه گیری که در اخر کردین هم ممنونم .. واقعا خوبه آدم دوپایی روی ترمز بزنه و چند دقیقه فکر بکنه .. با این همه عجله کجا
چیزهایی هست که نباید سریع از بغلشون رد بشیم ...
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد