وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

وقتی باران می بارد

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی!...

دیدار باخدا!

در خواب به دیدار خدا رفتم. 

خدا رسید : می خواهی با من گفتگو کنی؟

جواب دادم : اگر وقتش را داشته باشید.

خداوند لبخندی زد و گفت وقت من بی انتهاست.

در افکارت چه سوالاتی داری که می خواهی از من برسی؟

پرسیدم :چه خصوصیاتی از انسان حیرت انگیز است؟

خداوند پاسخ داد: در کودکی از کودک بودنشان ناراحت هستند و آرزویشان بزرگ شدن است ولی در بزرگسالی حسرت دوران کودکی خود را می خورند.

برای کسب مال و ثروت سلامتیشان را از دست داده و سپس مال و ثروت به دست آورده را برای برگرداندن سلامتیشان خرج می کنند.

با اندیشیدن به آینده آنقدر نگران می شوند که حال خود را از یاد می برند به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.

چنان زندگی می کنند که گویی مرگ و پایانی برای آنان نیست و در زمان مرگ چناند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دستانم را گرفت و برای لحظاتی سکوت کردیم  و بعد از آن سکوت دوباره پرسیدم:از دیدگاه خالق انسانها چه درسهایی از زندگی را برای آنها ضروری می دانی؟

خداوند با لبخند پاسخ داد: بدانند که نمی توان کسی را مجبور به دوست داشتن خود کنند ولی می توانند اجازه دهند که دیگران آنها را دوست بدارند.

بدانند که مقایسه کردن خودشان با دیگران کار خوبی نیست. 

بدانند که ثروتمند کسی نیست که مال و ثروت بیشتری دارد بلکه فردی است که نیاز کمتری دارد. 

بدانند که اگرچه می توانند در چند ثانیه کسانی را که دوست دارند غمگین و ناراحت کنند ولی سال ها زمان لازم است تا آن را جبران کنند.

بدانند که باید با بخشیدن بخشش را یاد بگیرند.

بدانند اشخاصی هستند که بسیار دوستشان دارند ولی نمی توانند احساساتشان را نشان دهند.

بدانند که دو نفر در مورد یک موضوع واحد می توانند نظرات متفاوتی داشته باشند.

بدانند که دیگران آن ها را ببخشند همیشه کافی نیست بلکه آنها نیز باید خودشان را ببخشند 

و بدانند که من اینجا هستم

همیشه

نویسنده :ریتا استریکلند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد