ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:
" پروین عزیزم،
عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا "
تورو : تا کنون رفیقی پیدا نکرده ام که به اندازۀ تنهایی قابل رفاقت باشد .
ارد بزرگ : آسودگی آدمی ، به گنج و دینار نیست که به خرد است و روشن بینی .
اُرد بزرگ : اگر آغاز زندگی ات با سپیده دم و روز همزاد گشت همواره در جست و جوی چراغ و پناهگاهی برای شبانگاهان باش ، و اگر درشب و سیاهی آغاز شد از امید در خود چراغی بیافروز که پگاه خوشبختی نزدیک است.
ارد بزرگ : اگر دیگران را با زیباترین منشها بخوانیم چیزی از ارزش ما نمی کاهد بلکه او را دلگرم ساخته ایم آنگونه باشد که ما می گویم .
هزاران دهقان برای آمدن باران گریه کردند ، اما خدا فکر کودکی بود که کفشهایش
سوراخ بود . . .
ارسالی از طرف یک دوست
سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی . پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود . پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست
برگرفته از :http://www.iranshadi.com
موخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .
آموخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی .
آموخته ام ...... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .
آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .
آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .
آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد .
آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .
آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .
آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .
برگرفته از: http://www.iranshadi.com
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است
1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد
«اگر فقط طلب عشق کنی آن وقت نابالغ باقی خواهی ماند، بچه باقی خواهی ماند. تا موقعی که بالغ نشوی و نتوانی عشق را نثار کنی، هنوز از بچه گی در نیامده ای...». آچاریا
«زمانی که دانش یک مرد برای موفقیت کافی است ولی تقوای او کافی نیست، هر چه را که او ممکن است به دست آورد، دوباره از دست خواهد داد». کنفسیوس
«هر شکست لااقل این فایده را دارد که انسان یکی از راه هایی را که به شکست خوردن منتهی می شود را می شناسد». لاورنس
«هر گاه خبرهای بد را به عنوان یک نیاز به تغییر و نه یک خبر منفی پذیرفتید، شما از آن شکست نخورده اید بلکه از آن چیزهای تازه آموخته اید». بیل گیتس
آیا تمایل دارید، بهتر زندگی کنید؟ من مطمئن هستم که پاسخ شما مثبت است. اینکه خوب و خوش و مثبت زندگی کنید، یک آرزوی طبیعی است. ما خیلی تکنیک و رهنمود برای این کار بلد هستیم، اما گاهی اوقات زمان، انگیزه و قدرت نداریم. اما انتظار نداشته باشید که انگیزه از یک جایی سر بلند کند، زیرا که این انگیزه در درون شماست. پس هر روز در خود ایجاد انگیزه نمایید. با این 5 سئوال زیر می توانید به هدف خود برسید.
هر روز وقتی بیدار می شوید، پاسخ این سئوالات را بنویسید، متوجه خواهید شد که چگونه زندگی شما تغییر می یابد.
1- اگر بدانم امروز آخرین روز زندگی من می باشد، چگونه زندگی خواهم کرد؟
راجع به زندگی خود مشتاق تر باشید!
2- باید در زندگی خود شکر گذار چه چیزهایی باشیم؟
قدردانی خود را نشان دهید.
3- امروز با انجام چه کارهایی می توانم زندگی خود را پر معنا تر کنم؟
زندگی خود را با ارزش تر کنید.
4- امروز چگونه می توانم شادی بیشتری را به زندگی خود اضافه کنم؟
زندگی مملو از سرگرمی است!
از هر لحظه آن لذت ببرید!
زندگی هرگز تکرار نمی شود!
5- امروز چگونه می توانم به دیگران کمک کنم؟
دلسوز باشید!
با دیگران صادقانه تر رفتار کنید.
زمانی که چیزی به دیگران می بخشید، خوشحال تر خواهید بود. تمرین های بالا را هر روز انجام دهید و زندگی جدید، مثبت و زیبایی را برای خود ایجاد کنید
برگرفته از: http://hilary.parsiblog.com
جواهر نعل نهرو :
برگرداندن تصاویر آویخته بر دیوار، مسیر تاریخ را دگرگون نمى کند
جبران خلیل جبران :
خداوندا، نمى توانیم از تو چیزى بخواهیم که تو نیازهاى ما را مى دانى، پیش از اینکه در ما پدیدار شود.
بتهوون:
اگر می خواهی خوشبخت باشی برای خوشبختی دیگران بکوش زیرا آن شادی که ما به دیگران می دهیم به دل ما بر می گردد.
کوزه گری هر روز صبح از رودخانه با کوزه هایش برای روستا آب می آورد
وقتی کوزه گر به روستا برمی گشت، دو کوزه همراهش بود که یکی از کوزه ها ترکی کوچک داشت و مقداری از آب آن خارج می شد .
کوزه سالم به خود افتخار می کرد چون آب را کامل می رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نیمی از کارش را درست انجام می داد.
کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست این وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمی اندازی ؟من با این ترک بدرد نمی خورم »؟
کوزه گر گفت : امروز وقتی داریم به روستا بر می گردیم ، در مسیر برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن .
کوزه آنها را دید واز قشنگی آنها تعریف کرد وگفت حالا منظورت چیست؟
کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به این گل ها آب می دهی . ایرادی که فکر می کنی داری ، روستای ما را تغییر داده و آن را زیباتر کرده است .
کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام این مدت که احساس بیهودگی می کردم ، نقص من کار مهم تری انجام می داد !